علی سان رحیمیعلی سان رحیمی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

علی سان رحیمی

علی سان ناز من داره میره اموزشگاه زبان

سلام نفسم   علی سانم چند ماه پیش رفتم و تو کلاس زبان اریان ثبت نامت کردم ولی چون تعداد نفرات کم بود کلاس تشکیل نمیشد که خوشبختانه 25 خرداد زنگ زدن و گفتن کلاسا دایر شدن که شما هم با هزاران علاقه اماده شدی و با من رفتیم اموزشگاه فکر نمیکردم به این راحتی با معلم و دوستات انس بگیری اما خیلی مودبانه معاشرت میکردی انگار چند ساله میری اموزشگاه اونجا همه 4 سال به بالا هستن و شما کوچولوی کلاس هستی امیدوارم در تمامی مراحل زندگیت موفق باااااااااااااااااشی پسرکم                           &nb...
30 خرداد 1393

دیروز جمعه رفتیم ارومیه

علی سان جونم حوصلش سر رفته بود و به زبون خودش به باباش میگفت من یدونه حوصلم سر رفته که بابا مجتبی گفت بریم ارومیه یا مهاباد زود جمع و جور شدیم با عرفان اینا که بریم تازه میخواستیم راهی بشیم که علیسان اقا دستور دادن باید با ماشین خودمون بریم با ماشین اونا نریم بازممممممممممممممم دعواش با عرفان شروع شد و خدا رو شکر زود قانح شد.ساعت یک رسیدیم اول خواستیم بریم مارمیشو که گفتن پیچ هاش زیادن مردا گفتن بریم بند که با مخالفت من و خالم قرار گرفتن اخه چند بار اونجا رفتیم و خلاصه حرفمون رو کرسی  نشت و رفتیم بازار جاتون خالی بازار اروم بود و کلی گشتیم و اخرش مانتو خریدم و بعد حدس بزنین پسرم چی دید ای وای بازم................... ماشین خلاصه این د...
17 خرداد 1393

خاطره ی جلفا

دیروز که مصادف بود با رحلت حضرت امام خمینی و همه جا تعطیل بود تصمیم گرفتیم با عرفان اینا بریم شمال.اما بابایی گفت من فرداش باید کار کنم که تصمیم عوض شد و بند و بساط رو جمع کردیم  و رفتیم جلفا............ساعت یک رسیدیم و نهار رو توی پارک پهن کردیم و خوردیم بعد علیسان کوچولوی من که توی یه جا بند نمیشد از دور شهر بازی پارک رو دید و بردمش تا بازی کنه و بعدش بریم بازار یک ساعت با عرفان بازی کردن.علیسان جونم بد جوری شلوغ شدی بالای سرسره می ایستادی و نمیزاشتی بچه ها رد بشن خودتم که نگو رو سینت دراز میکشیدی و اونطوری سرسره بازی میکردی.النگ و دلنگم که یه طرفه سوار میشدی و نمیزاشتی کسی اونطرفش بشینه هر کاری کردم نتونستم از پارک بیرون بیاور...
15 خرداد 1393

عکسهای حیاط مامان بزرگ

خاله ی من داشت حیاط رو می شست که علی کوچولوی من با کمال میل این زحمت رو بر عهده ی خودش گرفت و هممون رو خیس اب کرد وووووووووووووووووووووووووو میلاد ابوالفضل العباس مبارک این گل هم تقدیم به همه ی دوست داران ان ان شیرمرد بزرگ ...
12 خرداد 1393

عکس های باغ

و اینم علیسان با پسر خالم عرفان که باغ رو رو سرشون گزاشتن ایشونم بابا بزرگ من هستن که از دست این دو وروجک در حال فرار از باغ خودش هست این عرفان از بس میخوره که همچون قویترین مردان جهان شده علی سانم عجب برای خودت دنیای قشنگی داری فدای دستای کوچیک اما پر کارت بشم ...
11 خرداد 1393
1